"مولود سالک" مادر شهیدان محسن و مصطفی نورانی در آستانه بیست و نهمین سالگرد شهادت پسر ارشدش، محسن نورانی؛ فرمانده جوان 19 ساله و دومین فرمانده تیپ چهار پیاده مکانیزه ذوالفقار، به در رثای فرزند شهیدش به شرح کودکی شیطنت آمیز تا بزرگی پر افتخارش می پردازد.
کودکی محسن/ خواست خدا بود محسن دوباره بماند
من پنج دختر و دو پسر دارم. شهید محسن چهارمین فرزند و اولین پسر خانواده محسوب می شد و شهید مصطفی فرزند آخرم.
محسن در آذرماه سال 1342 به دنیا آمد. ضعف توان جسمی، محسن را بارها تا پای مرگ پیش برد اما خواست خداوند آن بود که محسن بماند. دوران شیرین کودکی را با شور و حال خاص خود سپری نمود.
پسرم، محسن، در دوران کودکی حصبه گرفته بود، دندان درد هم داشت، و ما مجبور بودیم که او را مداوم دکتر ببریم. برایش سرم وصل می کردند تا قدری جان می گرفت. او بسیار ضعیف شده بود و زحمت دکتر بردنش بر دوش برادرم بود.
در دوران بارداری محسن، بسیار از نظر ویار و بارداری اذیت شدم به طوری که حتی فکر سقط او به سرم افتاد. جوان بودم و خام..تا اینکه خدا مرا از تصمیمم منصرف کرد و او را دوباره به ما بخشید. زمان ولادتش آقای سیدی را آوردیم تا برایش اسم انتخاب کند. برای شکرانه ولادتش مجلس روضه خوانی گرفتیم.
آنهایی که کوچکی شطینت بیشتر داشته باشند در بزرگسالی عاقل و سربه راه می شوند .
محسن در دوران کودکی بچه ای بسیار شیطون و بازیگوش بود اگرچه پسر بچه همین طوری است. او را مدام از مهد کودک فرار می کرد و خواهرش دنبالش می رفت. از 10 سالگی کم کم شخصیتش شکل گرفت و بالغ شد. با بچه های کوچه بازی می کرد . بزرگتر که شد او را به کلاس آموزش قران گذاشتم وقتی از مدرسه می امد یک پایش کلاس قران بود یک پایش دسته و سینه زنی. موقع اذان من او را به همراه خودم مسجد می بردم و می اوردم منزل ما در خزانه قلعه مرغی بود. در ایام عزا و محرم و شهادت معصومین پیرهن مشکی می پوشید خلاصه تمام رسم و رسوم های مذهبی را اجرا می کرد. در آن زمان محسن یک پسر تک پسرم بود. 13 ساله که شد کم کم عاقل شد و شلوغی بچگی را کنار گذاشت .
نوجوانی محسن، نگران نباش مادر من جای بدی نیستم
در 15 سالگی فعالیت های فرهنگی اجتماعی خود ا آغازکرد. جنگ که شروع شد، هر شب مسجد می رفت و ساعت 1نیمه شب به خانه باز می گشت. محسن اعلامیه های امام را پخش می کرد. سنگر می گرفتند. کارهای لازم مرتبط با جنگ را انجام می داد ساعت که از نیمه می گذشت، من نگرانش می شدم. می رفتم و می دیدم که در طبقه 3-2 مسجد با بچه ها نشسته. می گفتم:" بچه جون بیا شام بخوریم. دیر وقته. من می ترسم وقتی تو در خانه نیستی. می گفت: نترس مادر جان من جای بدی نیستم.
او می دوید و من می دویدم
در 15 سالگی عضو بسیج شد. پس از انقلاب پس از طی موفقیت آمیز دوره آموزشی، در حالی که هنوز چند ماهی به شروع جنگ تحمیلی مانده بود از ادامه تحصیل دست کشید6-7 ماه گذشت و اصرار داشت به مرز کردستان برود می گفت بنی صدر لعنت شده گفته جنگ می خواهد شروع شود. اصرار داشت برود. به او می گفتم :تو کجا بری بچه جان. تو هنوز بچه ای نمی توانی اسلحه دستت بگیری و جنگ کنی. می گفت با دوستم می خواهم بروم و با عضویت در گروهی که از پادگان امام حسین (ع) به مریوان اعزام شدند، به کردستان رفت . کوله پشتی را برداشت. من که گمان نمی کردم تصمیمش واقعی باشد هیچی کوله باری به او ندادم .چون فکر می کردم شوخی می کند. او رفت من هم پشتش رفتم. بغض کرد و گفت مادر من! با دوستم رضا می خواهم بروم. رضا مادرش غش کرده بود. به همین خاطر همراه محسن نشد. محسن می دوید و من به دنبالش دویدم. در حین فرار می گفت مادر جان با هواپیما می خواهم بروم الان وقت حرکتش است. خداحافظ! من رفتم.
در دهه 60 نه تلفنی بود و نه هیچ وسیله ارتباطی دیگر که از حال پسرم خبر دار شوم. 6-7 ماه طول می کشید تا فقط گاهی نامه ای به دست آدم برسد.
خودم را دلداری می داد و می گفتم کم کم درک می کنم، حالم خوب نبود، گریه می کردم. نزد دخترم که تلفن داشت رفتم. تلفن خانه مدام زنگ می خورد. محسن بود می گفت: مادر جان اگر برگردم کردها سنگرها را می گیرند و مردم را می کشند. باید گروه و گردانی جایگزین بیایند تا خط را تحویل دهیم.
سال 1362 به عنوان فرمانده نیروی زرهی تیپ ذوالفقار به مریوان اعزام شد، در آن زمان جاده مریوان امنیت چندانی نداشت به صورتی که از صبح تا 4 بعدازظهر جاده دست نیروهای خودی بود و بعد از آن دموکرات ها در جاده مستقر می شدند، این نا امنی باعث کندی حرکت می شد. با پایان یافتن عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین عراق به منطقه مهران برگشت و مدتی را آنجا بود تا این که به منطقه قلاجه منتقل شد. سه ماه در این منطقه بود که در همین زمان محسن نورانی به شهادت رسید.
من هم در جبهه فعالیت می کردم
در تابستان سال 1359 پس از گذراندن دوره آموزشی در پادگان امام حسین (ع) عازم کردستان شد و با حضور در تیپ 27 محمد رسول الله (ص) یگان ذوالفقار شروع به خدمت نمود و در عملیات بیت المقدس شرکت نمود.
بعد از 8 ماه از اعزامش به بانه و مریوان یک بار به ما سر زد. از آنجایی که محسن تنها پسرم بود دوست داشتم کنارم باشد. خودم هم برای پشت خط ها و در بسیج مساجد فعالیت می کردم مثلا در مسجد لحاف تشک می دوختم. لباس های پاره رزمندگان را ترمیم می کردم از اینکه خدمتی به رزمندگان می کردیم خیلی خوشحال می شدیم وقتی از جبهه غرب امد یک هفته نزد ما ماند. اما زود باید بر می گشت 3 سال بانه و مریوان بود. انجا نامه های تهدید آمیزی را به مرز عراق می انداخت نامه هایی که حامل پیام امام خمینی برای جهاد و مبارزه بودند. محسن در جبهه غرب لباس کردی می پوشید و بر سرش دستار چارخونه بزرگ می انداخت او سن کمی هم داشت و لذا کمتر مورد شک قرار می گرفت. نصفه شب را می افتاد و تا صبح در خانه عراقی ها نامه می انداخت مدت سه سال در مریوان بود.
خبر اشتباهی شهادت
بعد از سه سال به رسید ما خبر محسن شهید شده است. البته این خبر اشتباه بود و او شهید نشده بود. ما بعد از شنیدن خبر گفتیم راضی ایم به رضای خدا. خواب بودیم که ناگهان دیدیم در خانه مان قلقله بود. همسرم به پزشکی قانونی رفت تا جنازه پسر را شناسایی و بعد از آن پیکر پسر را به خانواده اش تحویل داد. ماجرا از ان جایی بود که دوستش لباس شخصین را قرض گرفته بود تا به تهران بازگردد حتی نامه های من پسر شهید شد. و رزمندگان به اشتباه گمان کرده بودند که او محسن بوده است.
توصیه های محسن به مادر برای شهادتش
هر دفعه می گفت: مادر ناراحت نباش نوبت شهادت من نزدیک است همه دوستانم شهید شده اند شهادت افتخار من است. ناراحت نباش، لباس مشکی نپوش، عجز و لابه نکن، وقتی شهید شدم شیرینی بده، دوستانش که شهید می شدند مرا به خانه هایشان می برد تا از نظر روحی مرا امادگی بدهد و ناراحت نباشم. می گفت: انقدر باید شهید بدهیم که پیروز شویم. ما در جنگ قدم به قدم بردیم اگر کسی شهید شود رزمنده دیگری اسلحه اش را بر می دارند و به دنبال جنگ و کارزار خودشان می روند.
ازدواج با خواهر شهید ناهیدی
به پیشنهاد دوستان، محسن برای تکمیل ایمان خود آماده ازدواج شد.
بار دومی که از اسلام آباد غرب برگشت گفت دختر خاله ام را به عنوان همسرم خواستگاری کن به او گفتم او حجابش مناسب نیست بدرد تو نمی خورد اما محسن اصرار داشت که من درستش می کنم. اگرچه خواهرم قبول نکرد و شرط گذاشت که هر وقت محسن به تهران آمد قبول می کنم و یک کلام حرفش را می زد که همینه که می گویم. محسن هم در جواب گفت: جنگ اگر 30 سال طول بکشه بعد از آن به جبهه لبنان می روم. . اتفاقا مدتی بعد محسن به همراه حاج احمد متوسلیان عازم سوریه و لبنان شد و به کمک شیعیان لبنان که به مقابله با اسرائیل می پرداختند شتافت و زمانی که متوسلیان و یارانش دستگیر شدند از آنجا به دستور امام خمینی بازگشت. او گفت امام خمینی دستور داده که بازگردیم چرا که دفاع مقدس خودمان واجب تر است .
محسن بعد ها به اسلام اباد غرب رفت و بیشتر فعالیتش در اسلام اباد بود. به تهران که باز گشت 19 ساله بود و از ما خواست برایش زن بگیریم و آن را توصیه سپاه خواند. وقتی دوستش علیرضا ناهیدی" فرمانده تیپ ذوالفقار و یار صمیمی محسن نورانی در اسفند سال 61 عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید، خواهرش را برای محسن گرفتیم. برای مراسم ترحیم وشهادتش به خانه ناهیدی در تهرانپارس رفتیم. شب قبلش همه رزمنده ها امدند و در خانه ما عدس پلو خوردند و تا صبح بیدار بودیم و زیارت عاشورا و دعای توسل و و..می خواندیم آخر سر هم بی ریا و بدون بالش و تشک خوابیدند فردا ان روز هم به تشیع جنازه شهید ناهیدی رفتیم. وقتی به تشیع جنازه شهید ناهیدی رفتیم خواهرش را دیدیم. نظرم را جلب کرد و از او خواستگاری کردم. اتفاقا آنها هم به این وصلت بسیار راضی بودند محسن و خواهر شهید ناهیدی تنها دوماه با هم زندگی مشترک داشتند. خواهر شهید ناهیدی خیلی مومن بود با محسن که مطرح کردم گفت اینها صددرصد دخترشان را می دهند. اتفاقا همین هم شد مادر شهید ناهیدی گفت: رزمندگان جان دل منند .اینها رزمنده اند. ما نوکر اینهاایم . اینها سرورنند من حاضرم دخترم را به عقدش در اورم. او برای همسری خویش هیچ کس را بهتر از خواهر شهید بزرگوار علیرضا ناهیدی نیافت سال 62 طبق سنت حسنه نبوی با خواهر شهید علیرضا ناهیدی (فرمانده قبلی تیپ ذوالفقار ) ازدواج نمود و زندگی مشترک خویش را در کنار سفیر خمپاره ها و به دور از آرامش در اسلام آباد غرب آغاز نمود. . محسن هم گفت من به جبهه می روم و شما باید این شرایط را قبول کنی. من در راهرو نشسته بودم. خواهر شهید ناهیدی گفت: من از خدایم است که در جبهه فعالیت داشته باشم و به این موضوع افتخار می کنم و با تو می آیم. بعد از گذشت پنج ماه و نیم در مسجد نارمک مراسم عقد مختصری برگزار شد. در خانه شام خوردیم و شب عقد در خانه ما خوابیدند و پس فردا به جبهه رفتندمحسن عقد ازدواج بست تا با همسر خویش زندگی ای بر اساس تعلیمات تربیتی و اخلاقی اسلام تشکیل بدهند. پس از ازدواج، محسن همسر خود را به اسلام آباد غرب برد تا خانواده اش نیز سرما و گرمای جنگ را همراه او احساس کنند. زندگی کوتاه آن دو که یک ماه بیشتر به طول نینجامید، در خود هزاران نکته داشت. همسر شهید نورانی، پیش از آن، یک خواهرش در آبادان به اسارت دشمن بعثی در آمده بود و برادرش علیرضا نیز در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسیده بود. عروسم جهاز نیاورد گفتند وقتی به تهران برگشتیم اثاث می گیریم. من مقداری وسایل مورد نیاز برای سفر مثل روغن و برنج و چای برایشان فراهم اوردم البته انها همان قوت مختصر را هم مصرف نکرده بودند می گفتند جنگ واجب تره.
روز شهادت و وضو نگرفتن عباس برقی
پس از پایان عملیات والفجر مقدماتی محسن از طرف حاج همت رسماً به فرماندهی تیپ ذوالفقار منسوب شد و "عباس برقی" نیز به عنوان جانشین فرماندهی معرفی شد. به همین ترتیب عملیات والفجر 1 و 2 نیز پشت سر گذاشته شد. هرگاه از او سؤال می شد که در جبهه چی می کند، می خندید و می گفت: اگر خدا قبول کند، یک رزمنده هستم. مادر آنجا کاری انجام نمی دهیم که قابل توجه باشد.
محسن نیز یکی از فرماندهانی بود که تنها پس از شهادتش، خانواده اش متوجه شدند که فرمانده ی تیپ بوده است.
چند روز پس از اینکه فرماندهان تیپ ذوالفقار توسط نیروهای مزدور کمین خوردند، محسن نورانی و محمدتقی پکوک به شهادت رسیدند.
حاج همت ، محسن را خواست و به او گفت : « محسن ، تو به شهادت می رسی. » محسن که کمی جا خورده بو د ، گفت ، « چطور مگه حاجی ؟"
حاج همت ادامه داد : « من خواب دیدم که تو به شهادت میرسی ، شهادتت هم طوری است که اول اسیرت می کنن و بعد از اینکه آزار و شکنجه ات دادن و تو خواسته های اونها رو برآورده نکردی ، تو رو تیرباران می کنن و به شهادت می رسی."
سه روز بعد خواب حاج همت تعبیر شد. در عملیات والفجر 3 در مرداد 62 و درآزاد سازی مهران، ماشین تویوتایی که سرنشینان آن نورانی، برقی، پکوک و چند نفر دیگر از پاسداران لشگر 27 بودند در منطقه قلاجه به کمین منافقین خورد .پس از آن منافقین ناجوانمردانه سرنشینان تویوتا را به رگبار بستند همه سرنشینان جزء یک نفر جلوی چشم یکدیگر در حالیکه زخم های عمیق گلوله برداشته بودند با تیر خلاص ، به شهادت رسیدند شرح ماجرا از زبان عباس برقی بدین شکل است که :.محسن در خانه اش در اسلام اباد بود زنش به تهران امده بود تا برای دانشگاه امتحان دهد. عباس برقی یکی از همرزمان محسن است که هنوز هم با ما رفت و امد خانوادگی دارد. او لحظه شهادت محسن را از نزدیک نظاره کرده تعریف می کرد. غروب روز 21 مرداد 1362 ، چند روز پیش از شروع عملیات والفجر 4 ، یک روز بعدازظهر محسن نورانی برادربرقی و چند تا دیگر از فرماندهان لشکر27 از قلاجه برای بررسی اوضاع به سمت اسلام آباد غرب به راه افتادند . محسن به من گفت بیا وضو بگیریم و بعد از تماشای فیلم و هنگام غروب برویم. عباس برقی می گوید من وضو نگرفتم هر چه بچه ها اصرار کردند که حداقل اسلحه ها را با خود ببرید قبول نکردند و بدون هیچ گونه مهماتی به راه افتادنددر راه کوموله ها کمین کرده بودند محسن و برقی فکر کردند انها پاسدارند. محسن و برقی در ماشین بودند 2 نفر دیگر هم پشت به زور پشت وانت سوار می شدند.هنوز کاملاً از گردنه عبور نکرده بودند که صدای تیز اندازی بلند شد و متوجه شدیم که شهید نورانی وهمراهانش در کمین نیروهای کومله دموکرات افتاده اند.
دشمن ابتداء به ماشین آنها تیراندازی کرد و تمام سرنشینان ماشین بر اثر تیراندازی زخمی شدند. سپس بالای سر محسن که هنوز نیمه جانی داشت ، آمده و از او خواسته بوند که اطلاعاتی را به آنها بگوید. سپس توهین کند ، امّا محسن که دیگر رمقی نداشت ، بر امام درود فرستاده بود. کومله با مشاهده این صحنه ، تیری به پیشانی محسن زده و بعد از آن بدنش را تیرباران کرده بودند. . برادربرقی گفت: بعد از آنکه ما درکمین افتادیم من ومحسن برای آنکه در تیررس نباشیم خودمان را به زیر جیپ پرتاب کردیم چند لحظه بعد دو نفر از قله به سمت پایین آمدند و 4 نارنجک به سمت ما پرتاب کردند. من خودم را به کنار جاده پرتاب کردم و به خاطر شیب جاده آن ها متوجه من نشدند بلافاصله خودمان را به محل تیراندازی رساندیم اما کمی دیر شده بود و نورانی به شهادت رسیده بود. جنازه محسن بعد از سه روز امد.
از آن جمع 7 نفر شهید می شوند فقط عباس برقی می ماند که به دلیل مصدومیت شدید دست هایش که ضربه زده بودند مدتها در بیمارستان بستری بود اکنون هم در بدنش ترکش بسیار است و دستش فلج شده.
مصطفی به دنبال برادر
ما در خزانه قلعه مرغی خانه کوچکی داشتم مصطفی کوچکتر از محسن بود. محسن و مصطفی انگار سیب را از وسط نصف کرده بودند دقیقا همین هم بودند.
وقتی از جبهه می آمد فکر می کردم محسن آمده. وقتی مصطفی را می دیدم دوست داشتم بماند اما می گفت نه من باید بروم این راهی است که باید برویم و راه خوبی است دنیا ارزش ندارد افتخار است که در ان دنیا ما را شفاعت کنند و دست ما را بگیرند مارا دعا کنند تا جلو امامان سر بلند باشیم. بعد از شهادت محسن نوبت او شد. رفت و امد زیادی به جبهه داشت. به او گفتم: لااقل تو برایم بمان دوست دارم حداقل یک پسر داشته باشم او گفت مادر جان باید بروم اگر مانع حضور من در جبهه شوی آن دنیا شفاعتت نمی کنم اگر به جبهه بروم برگشتنم با خداست." عاشق جبهه ها بود دوست داشت. جنازه اش هم نیامد .خدا رو شکر می کنم در راه خدا رفتند خودشان دوست داشتند در این راه شهید شوند. پدرش هم خوشحال بود می گفت: خودش داده و خودش هم گرفته .
تدین؛بارزترین خصوصیت اخلاقی محسن
بارزترین خصوصیت اخلاقی محسن خوش اخلاقی اش بود. مدام یا در نماز جماعت بود و یا در نماز جمعه . دعای کمیل می رفت. وقتی به تهران می امد اصلا در خانه پیدایش نبود همه اش عیادت دوست و بیمارستان.
خودم چون نماز خوان بودم دوست داشتم فرزندانم خوب تربیت شوند و پای در مسیر کجی نگذارند به انها می گفتم : دوست بد اختیار نکنید. برایش مغازه کتاب فروشی بازکردیم تا سرش گرم شود.
محسن اهل مطالعه بود. قران می خواند. کتاب مطالعه می کرد دوستانش می آمدند کتاب می خواندند بعد از شهادتش همه کتاب ها را جمع کردیم
محسن می گفت مامان راه امام حسین را باید برویم. مامان روسری را بکش جلو. دوستم می خواهد بیاید. مواظب خواهر کوچکم باش بد حجاب نشود یا لباس تنگ و کوتاه نپوشد.شیدانمان راه اسلام را رفتند. هیچ وقت محسن در خانه پیدایش نمی کردیم وقتی از جبهه می امد با بستنی به منزل دوستانش از جمله عبدالله برای عیادت که در جبهه مجروح شده بودند می رفت.
شهید محسن نورانی در خانواده ای متدین در آذرماه سال 1342 متولد شد. او که اسلام در وجودش ریشه دوانیده بود با حضور در مساجد حلاوت دین در کامش ریخته شد و جانش با دم مسیحایی امام (ره) روحی تازه گرفت. محسن که نوجوانی آگاه بود در صف مبارزین رژیم طاغوت قرار گرفت و با انجام فعالیت های گوناگون در این جهاد عظیم شرکت نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی محسن چون دیگر دانش آموزان به هنرستان بازگشت و به تحصیل مشغول شد. جرقه های توطئه از گوشه و کنار ایران جنایت آفرید و نورانی هم در تابستان سال 1359 پس از گذراندن دوره آموزشی در پادگان امام حسین (ع) عازم کردستان شد و با حضور در تیپ 27 محمد رسول الله (ص) یگان ذوالفقار شروع به خدمت نمود و در عملیات بیت المقدس شرکت نمود. مدتی بعد محسن به همراه حاج احمد متوسلیان عازم سوریه و لبنان شد و به کمک شیعیان لبنان که به مقابله با اسرائیل می پرداختند شتافت. پس از پایان عملیات والفجر مقدماتی فرماندهی تیپ ذوالفقار را بر عهده گرفت. محسن نورانی در خرداد ماه سال 1362 طبق سنت حسنه نبوی با خواهر شهید علیرضا ناهیدی (فرمانده قبلی تیپ ذوالفقار ) ازدواج نمود و زندگی مشترک خویش را در کنار سفیر خمپاره ها و به دور از آرامش در اسلام آباد غرب آغاز نمود. مدتی بعد لذت لقاء پروردگار در کامش شیرین تر آمد و ندایی از عرش او را فرا خواند و در21 مرداد سال 62 بر اثر اصابت چندین گلوله به شهادت رسید.